اشعار محمدرضا شفیعی کدکنی

  • متولد:

دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می روی / محمدرضا شفیعی کدکنی

دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیبِ من جانبِ خانه می روی!

بی خبر از کنارِ من، ای نَفَسِ سپیده دم
گرم تر از شراره ی آهِ شبانه می روی

من به زبانِ اشکِ خود می دهمت سلام و تو
بر سرِ آتشِ دلم همچو زبانه می روی

در نگهِ نیازِ من موجِ امیدها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی!

گردشِ جامِ چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مرادِ مدّعی همچو زمانه می روی

حال که داستانِ من، بهرِ تو شد فسانه ای
باز بگو به خوابِ خوش با چه فسانه می روی؟
20171 1 4.2

... / محمدرضا شفیعی کدکنی

آخرین برگ سفرنامه ی باران ،

                             این است :

که زمین چرکین است.

2274 0 2.55

به کجا چنین شتابان؟ / محمدرضا شفیعی کدکنی

«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»
353971 202 4.03

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید / محمدرضا شفیعی کدکنی

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید
گذر به سوی تو کردن ز کوچه ی کلمات
به راستی که چه صعب است و مایه ی آفات
چه دیر و دور و دریغ!
خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید
ز کوچه ی کلمات
عبور گاری اندیشه است و سدّ طریق
تصادفاتِ صداها و جیغ و جار حروف
چراغِ قرمزِ دستور و راهبند حریق
تمام عمر بکوشم اگر شتابان، من
نمی رسم به تو هرگز ازین خیابان، من
خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید
26243 5 3.33

دلم خون شد / محمدرضا شفیعی کدکنی

خدایا!
زین شگفتی ها
دلم خون شد، دلم خون شد
سیاووشی در آتش
رفت و
زان سو
خوک بیرون شد
4744 0 3.67

ای شعر پارسی کِهْ بدین روزت اوفکند؟ / محمدرضا شفیعی کدکنی

ای شعر پارسی که بدین روزت اوفکند؟
کاندر تو کس نظر نکند جز به ریشخند
 
ای خفته خوار بر ورق روزنامه‌ها
زار و زبون، ذلیل و زمین‌گیر و مستمند
 
نه شور و حال و عاطفه، نه جادوی کلام
نی رمزی از زمانه و نی پاره‌ای ز پند
 
نه رقص واژه‌ها، نه سماع  خوش حروف
نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند
 
یا رب کجا شد آن فرّ و فرمانروایی‌ات
از ناف نیل تا لبه ی رود هیرمند
 
یا رب چه بود آنکه دل شرق می‌تپید
با هر سرود دلکشت، از دجله تا زرند
 
فردوسی‌ات به صخره‌ی سُتوار واژه‌ها
معمار باستانی آن کاخ سربلند
 
ملّاح چین، سروده‌ی سعدی، ترانه داشت
آواز برکشیده برآن نیلگون پرند
 
روزی که پایکوبان، رومی فکنده بود
صید ستارگان را در کهکشان کمند
 
از شوق هر سروده‌ی حافظ به ملک فارس
نبض زمانه می‌زد، از روم تا خجند
 
فرسنگ‌های فاصله، از مصر تا به چین
کوته شدی به معجز یک مصرع بلند
 
اکنون میان شاعر و فرزند و همسرش
پیوند بر قرار نیاری به چون و چند
 
زیبد کزین ترقّی معکوس در زمان
از بهر چشم زخم، بر آتش نهی سپند!
 
کاین گونه ناتوان شدی اندر لباس نثر
بی قرب‌تر ز پشگل گاوان و گوسپند
 
جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را
آکند از مزخرف و آزرد زین گزند
 
جای بهار و ایرج و پروین جاودان
جای فروغ و سهراب؛ امیّدِ ارجمند،
 
بگرفت یافه‌های گروهی گزافه گوی
کلپتره های* جمعی در جهل خود به بند
 
آبشخور تو بود، هماره ضمیر خلق
از روزگار گاهان وز روزگار زند
 
واکنون سخنورانت یک سطر خویش را
در یاد خود ندارند از زهر تا به قند
 
در حیرتم ز خاتمه‌ی شومت ای عزیز!
ای شعر پارسی که بدین روزت اوفکند؟!



* سخنان بیهوده و زبون و بی معنی راگویند
 
7509 3 4.26

تمامِ پویه ی انسان به سوی آزادی است / محمدرضا شفیعی کدکنی

چنان که ابر گره خورده با گریستنش
چنان که گل، همه عمرش مسخّر شادی است
چنان که هستیِ آتش اسیرِ سوختن است
تمامِ پویه ی انسان به سوی آزادی است
11388 2 3.98

رای رفتن، روی گفتن، چشم بیدارم نبود / محمدرضا شفیعی کدکنی

گر چراغ شعر، روشن در شبِ تارم نبود
رای رفتن، روی گفتن، چشم بیدارم نبود

گر نبود این شبچراغ جاودان قرن ها
در ظلام این شبستان راهِ دیدارم نبود

گر نبود آن پرسشِ خیّام ز اسرار وجود
راه بر هر یاوه ای اکنون جز اقرارم نبود

گر نوای نای رومی بر نمی شد در سماع
از چنین زهر خموشی، هیچ زنهارم نبود

مشعله در دست حافظ گر نبود، آن دورها
اندر اینجا روشنایی هیچ در کارم نبود

راستی زندانْ سرایی بود آفاقِ وجود
گر چراغ شعر روشن، در شبِ تارم نبود
2846 0 2.67

چه سود از پر زدن، در تنگنایی این چنین بسته! / محمدرضا شفیعی کدکنی

فنجانِ آبِ فِنج هایم را عوض کردم
و ریختم در چینه جای خُردشان ارزن
وان سوی تر ماندم
محو تماشاشان
دیدم که مثل هر همیشه، باز، سو یا سوی
هی می پرند از میله تا میله
با رَفرَفَه یْ * آرام پرهاشان
گفتم چه سود از پر زدن، در تنگنایی این چنین بسته
که بال هاتان می شود خسته؟
گفتند و با فریادِ شاداشاد:
«زان می پریم، اینجا، که می ترسیم
پروازمان روزی رَوَد از یاد»

* پارچه ای باشد از خیمه و غیر آن که بر سر دروازه ها و کمر خیمه ها بندند تا باد بدان خورد و حرکت کند و به عربی رفرفه گویند
6026 10 4.8

فهرستِ کتاب آرزوهای منی / محمدرضا شفیعی کدکنی

آیینه ی باران و بهار چمنی
شادابی بوستان و سرو و سمنی
بیرون ز تو نیست آنچه می خواسته ام
فهرستِ کتاب آرزوهای منی.
18083 1 4.12

تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی / محمدرضا شفیعی کدکنی

نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گلِ آفتابگردان!
نگهت خجسته بادا و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان!
به سَحَر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره
تو به آب ها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رَصَد کنی ز هر سو، رهِ آفتاب خود را
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دم همتی شگرف است تو را درین میانه
تو همه درین تکاپو
که حضورِ زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راهِ آرزوها
همه عمر
جست و جوها
من و بویه ی رهایی
و گَرَم به نوبت عمر
رهیدنی نباشد
تو و جست و جو
و گر چند، رسیدنی نباشد
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!
35595 9 4.23

اگر می شد صدا را دید / محمدرضا شفیعی کدکنی

اگر می شد صدا را دید
چه گل هایی!
چه گل هایی!
که از باغ صدای تو
به هر آواز می شد چید
اگر می شد صدا را دید
11971 1 3.2

جهان معنای ژرف و تازه ای بود / محمدرضا شفیعی کدکنی

«جهان» معنای ژرف و تازه ای بود
به شیوایی برون ز اندازه ای بود

به خود گفتم که در این عمر کوتاه
سرودن خواهمش در وزن دلخواه

به وزنی آرَمَش پُر شور و شیرین
که مانَد همچنان تا دیر و دیرین

حریفان ناگهش از من ربودند
به وزن دیگری آن را سرودند

به وزنی ناخوش و نظمی نه دلخواه
به هنجاری کژ و کوژ و روانکاه

هنر گوید: مرنج ای شاعر از این
که این معنی نخواهد کرد تمکین

نپاید هیچ رمزی از حقایق
مگر در وزنِ دلخواه خلایق

اگر ماندی به وزنی دیگرش آر
جهان را صورتی نو کن پدیدار

یکی صورت که انسانی نو آیین
پدید آری در آن، آزاد از کین

و گر رفتی و ماند این نظم باقی
مرنج از این خلاف و بی وفاقی

پس از تو شاعرانی دیگر آیند
به ضرباهنگِ دلخواهش سُرایند

به وزنی هم طنین با جست و جوها
به نظمی در عروضِ آرزوها

به اسلوب درخت و باد و باران
پُر از تصویرِ باران و بهاران

جهان با این بدی مقرون نماند
چنین کژ نظم و ناموزون نماند.
4380 0 4.43

روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟ / محمدرضا شفیعی کدکنی

شهرِ خاموشِ من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیداییِ انبوه هزارانت کو؟

می خزد در رگِ هر برگِ تو خونابِ خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازارِ تو میدان سپاهِ دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیرِ سر نیزه ی تاتار چه حالی داری؟
دلِ پولادوش شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟

چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت، همه جا، سقفِ یکی زندان است
روشنای سحرِ این شبِ تارانت کو؟
2619 0 5

مناجات / محمدرضا شفیعی کدکنی

خدایا
خدایا!
تو با آن بزرگی
در آن آسمان ها
چنین آرزویی
بدین کوچکی را
توانی برآورد
آیا؟
4373 0 3.5

سفرنامه باران... / محمدرضا شفیعی کدکنی

 آخرین برگِ سفرنامه ی باران
این است:
که زمین چرکین است

5765 0 3.78

از تو این سنگدلی ها به گمانم نرسید / محمدرضا شفیعی کدکنی

مُردم از درد و به گوش تو فغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب رازِ نهانم نرسید

گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شِکوه از دستِ تو هرگز به زبانم نرسید

به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر
گردِ راه تو به چشم نگرانم نرسید

غنچه ای بودم و پرپر شدم از بادِ بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید

منِ از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که به دامانِ تو این اشکِ روانم نرسید

آه! آن روز که دادم به تو آیینه ی دل
از تو این سنگدلی ها به گمانم نرسید

عشقِ پاکِ من و تو قصه ی خورشید و گُل است
که به گلبرگِ تو ای غنچه لبانم نرسید
21401 1 4.3

دور از تو با سیاهیِ شب های غم گذشت / محمدرضا شفیعی کدکنی

مستیم و دل به چشمِ تو و جام داده ایم
سامانِ دل به جرعه ی فرجام داده ایم

محرم تری ز مردمکِ دیدگان نبود
زان، با نگاه، سوی تو پیغام داده ایم

چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار، بوسه بر آن بام داده ایم

دور از تو با سیاهیِ شب های غم گذشت
این مُردنی که زندگی اش نام داده ایم

با یادِ نرگسِ تو چو باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفه ی بادام داده ایم

وز موج خیز فتنه، دلِ بی شکیب را
در ساحلِ خیالِ تو، آرام داده ایم
6725 1 4.3

بی سبب شیرازه بر اوراقِ باطل بسته ام / محمدرضا شفیعی کدکنی

باز اِحرام طوافِ کعبه ی دل بسته ام
در بیابانِ جنون بر شوق محمل بسته ام

می فشارم در میانِ سینه، دل را بی شکیب
در تپیدن، راه بر این مرغِ بسمل بسته ام

می کنم اندیشه ی ایامِ عمر رفته را
بی سبب شیرازه بر اوراقِ باطل بسته ام

دیر شد، باز آ، که ترسم ناگهان پرپر شود
دسته گل هایی که از شوقِ تو در دل بسته ام

من شهیدِ تیشه ی فرهادیِ خویشم، سرشک!
از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته ام؟
3895 1 4.29

در کوی محبت به وفایی نرسیدیم / محمدرضا شفیعی کدکنی

در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم از این راه و به جایی نرسیدیم

هر چند که در اوجِ طلب هستیِ ما سوخت
چون شعله به معراجِ فنایی نرسیدیم

با آن همه آشفتگی و حسرتِ پرواز
چون گَرد پریشان به هوایی نرسیدیم

گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم

بی مهریِ او بود که چون غنچه ی پاییز
هرگز به دم عُقده گشایی نرسیدیم

ای خضر جنون! رهبرِ ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
6746 0 3.83

وه چه بیگانه گذشتی نه کلامی نه سلامی / محمدرضا شفیعی کدکنی

وه چه بیگانه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی

رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است، از این هر دو کدامی؟

روزگاری شد و گفتم که شد آن مستیِ دیرین
باز دیدم که همان باده ی جامی و مدامی

همه شوری و نشاطی، همه عشقی و امیدی
همه سِحری و فسونی، همه نازی و خرامی

آفتابِ منی افسوس که گرمی دِه غیری!
بامدادِ منی ای وای که روشنگرِ شامی!

خفته بودم که خیالِ تو، به دیدارِ من آمد
کاش آن دولتِ بیدارِ مرا بود دوامی!
19272 5 4.29

عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست / محمدرضا شفیعی کدکنی

اشکیم و حلقه در چشم، کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست

چون کاروانِ سایه رفتیم از این بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست

آیینه ی شکسته، بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را، نقصِ صفای ما نیست

با آن که همچو مجنون، گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست

عمری خدا تو را خواست، ای گل نصیبِ دشمن
عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست
6228 0 4.57

از کنارِ منِ افسرده ی تنها تو مرو / محمدرضا شفیعی کدکنی

از کنارِ منِ افسرده ی تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو

اشک اگر می چکد از دیده، تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهرِ دریا تو مرو

ای نسیم از برِ این شمع مکش دامنِ ناز
قصه ها مانده منِ سوخته را با تو مرو

ای قرارِ دل ِطوفانی بی ساحلِ من
بهرِ آرامش این خاطرِ شیدا تو مرو

سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دلِ خسته خدا را تو مرو

ای بهشت نگه ات مایه ی الهامِ سرشک
از کنارِ من افسرده ی تنها تو مرو
13935 2 4.43

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت / محمدرضا شفیعی کدکنی

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت
ای ماهِ سفرکرده خدا پشت و پناهت

ای روشنیِ دیده سفر کردی و دارم
از اشکِ روان آینه ای بر سرِ راهت

باز آی که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگهِ سلطنتِ عشق، گناهت

آیینه ی بختِ سیهِ من شد و دیدم
آینده ی خود در نگهِ چشم سیاهت

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پرِ پرواز به خورشیدِ نگاهت

بر خرمنِ این سوخته ی دشتِ محبت
ای برق! کجا شد نگهِ گاه به گاهت؟
10116 1 3.65

من می روم ز کوی تو و دل نمی رود / محمدرضا شفیعی کدکنی

من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحل نمی رود

گویند دل ز عشقِ تو برگیرم ای دریغ
کاری که خود ز دستِ من و دل نمی رود!

گر بی تو سوی کعبه رود کاروانِ ما
پیداست آن که جز رهِ باطل نمی رود

در جست و جوی روی تو هرگز نگاهِ من
بی کاروانِ اشک ز منزل نمی رود

خاموش نیستم که چو طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمی رود
30791 0 4.24

شد مدتی و یادِ تو شد همنشین مرا / محمدرضا شفیعی کدکنی

شد مدتی و یادِ تو شد همنشین مرا
دارد وفای او همه جا شرمگین مرا

جز داغِ او که گرم گرفته است با دلم
یک تن نداشت پاسِ محبت چنین مرا

فیضِ وصالِ یار به تردامنان رسد
این ماجرا ز شبنم و گل شد یقین مرا

آن خارِ خشکِ سینه ی دشتم که فیضِ ابر
نسترد گردِ حسرت و غم از جبین مرا

کردی به سانِ قامتِ فوّاره ام نگون
ای همت بلند زدی بر زمین مرا
1835 0

در اینجا کس نمی فهمد زبانِ صحبتِ ما را / محمدرضا شفیعی کدکنی

در اینجا کس نمی فهمد زبانِ صحبتِ ما را
مگر آیینه دریابد حدیثِ حیرتِ ما را

سزد گر اشکِ لرزان و نگاهِ آرزو گویند
به جانان با زبانِ بی زبانی حالتِ ما را

نهانی با خیالت بزمِ ما آیینه بندان بود
به هم زد دودِ آهِ دل صفای خلوتِ ما را

بهاران خود نمی آید به سوی ما مگر روزی
خزان گلچین کند این باغ های حسرتِ ما را

نمی سازند با این تنگنای عالمِ هستی
بلند است آشیان، مرغانِ اوج همت ما را

سری بر زانوی غم داشتم در کنجِ تنهایی
کمینگاه جنون کردی مقام عُزلتِ ما را
9455 0 4.36

چوم موج، سر به صخره ی غم کوفتم ز درد / محمدرضا شفیعی کدکنی

خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی
افسونگری و گرمیِ افسانه ی منی

بودیم با تو همسفرِ عشق سال ها
ای آشنا نگاه که بیگانه ی منی

هر چند شمعِ بزمِ کسانی ولی هنوز
آتش فروزِ خرمنِ پروانه ی منی

چون موج، سر به صخره ی غم کوفتم ز درد
دور از تو، ای که گوهر یکدانه ی منی

خالی مباد ساغرِ نازت که جاودان
شورافکنی و ساقیِ میخانه ی منی

آنجا که سرگذشتِ غمِ شاعران بُوَد
نازم تو را که گرمیِ افسانه ی منی
2277 0 5

صد ناله هست و از لبِ جانان نصیب نیست / محمدرضا شفیعی کدکنی

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست

امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دستِ او به گردن و دستِ رقیب نیست

اشکم همین صفای تو دارد، ولی چه سود
آیینه ی تمام نمای حبیب نیست

فریادها که چون نی ام از دستِ روزگار
صد ناله هست و از لبِ جانان نصیب نیست

سیلاب، کوه و درّه و هامون یکی کند
در آستانِ عشق، فراز و نشیب نیست

آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست
1569 0

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم / محمدرضا شفیعی کدکنی

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانم

با پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم

ای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم
80637 28 4.19

وه چه مستی هاست در صهبای تو! / محمدرضا شفیعی کدکنی

نایِ عشقم، تشنه ی لب های تو
خامشم دور از تو و آوای تو

همچو باران از نشیبِ درّه ها
می گریزم خسته در صحرای تو

موجَکی خُردم به امّیدی بزرگ
می روم تا ساحلِ دریای تو

هوکشان همچون گوزنِ کوهسار
می دوم هر سوی، ره پیمای تو

مست همچون برّه ها و گلّه ها
می چرم با نغمه ی هی های تو

مستم از یک لحظه دیدارت هنوز
وه چه مستی هاست در صهبای تو!

زندگانی چیست؟ لفظ مُهمَلی
گر بماند خالی از معنای تو
11341 1 3.97

ای روشنی باغ و بهاران که تو بودی / محمدرضا شفیعی کدکنی

ای روشنی باغ و بهاران که تو بودی
وی خرّمی خاطرِ یاران که تو بودی

ای سرو! که در پیرهنِ صبح نگنجید
جان تو و ای جانِ بهاران که تو بودی

با پیرهن سبز، برین آبیِ بی ابر
آیینه ی صد نقش و نگاران که تو بودی

در تابش خورشیدِ تموز و تپش خاک
آرامگه و منزل یاران که تو بودی

بی پشت و پناه اند تَذَروان و هزاران
ای باغ تذروان و هزاران که تو بودی

خنیاگه مرغان و تماشاگه خلقان
وآرامگه خیل سواران که تو بودی

در همهمه با غرّشِ طوفان و شب و ابر
در زمزمه با ریزش باران که تو بودی

یاد پدر اندر پدر اندر پدرِ ما
وآیینه ی صد نسل و تباران که تو بودی

سال دگر این دشت بهار از که بجوید؟
ای رایتِ رویان بهاران که تو بودی

ای در غم و اندوه که ماییم پس از تو!
وی شادی اندوه گزاران که تو بودی!
6193 0 4.5

در نگاه من، بهارانی هنوز / محمدرضا شفیعی کدکنی

در نگاه من، بهارانی هنوز
پاک تر از چشمه سارانی هنوز

روشنایی بخشِ چشم آرزو
خنده ی صبح بهارانی هنوز

در مشام جان به دشتِ یادها
بادِ صبح و بوی بارانی هنوز

در تموزِ تشنه کامی های من
برفِ پاکِ کوهسارانی هنوز

در طلوعِ روشنِ صبحِ بهار
عطرِ پاک جوکنارانی هنوز

کشتزار آرزوهای مرا
برقِ سوزانی و بارانی هنوز
9439 1 4.2

کاش یکی از آرزوهای تو باشم! / محمدرضا شفیعی کدکنی

به جان، جوشم که جویای تو باشم
خَسی بر موج دریای تو باشم
تمامِ آرزوهای منی، کاش
یکی از آرزوهای تو باشم!
19799 3 4.2